روزگاران دور
ده سال پیش ،همچین روزهایی، نشسته بودم روی صندلی. پشت میزی که زیر پنجره ، رو به حیاط بود. بید مجنون را باد به بازی گرفته بود. می چرخید و می رقصید.یک نگاهم به کتاب تست جلوی رویم بود. یک نگاهم به موهای مجنونش. حول و حوش همین شب ها بود که زیر سنگینی برف و یخ کمرش شکست. بعد بید مجنون فقط پنج ماه مهمان آن خانه بودم. دیگر هیچ منظره برایم آن پنجره بزرگ و بید مجنون قدیمی اش نشد که نشد.